مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۳۰

آن عشق جگرخواره کز خون شود او فربه

ای بارخدا بر ما نرمش کن و رحمش ده

روزی که نریزد خون رنجیش بدید آمد

جز از جگر عاشق آن رنج نگردد به

تیر نظرت دیدم جان گفت زهی دولت

پرم چو کمان پرم من از کشش آن زه

من خاک دژم بودم در کتم عدم بودم

آمد به سر گورم عشقت که هلا برجه

از بانگ تو برجستم در عهد تو بنشستم

ما را تو تعاهد کن سالار توی در ده

بیخود بنشین پیشم بیخود کن و بی‌خویشم

تا هیچ نیندیشم نی از که نی از مه

بر نطع پیادستم من اسپ نمی‌خواهم

من مات توام ای شه رخ بر رخ من برنه

ای یوسف عیسی دم با زر غم و بی‌زر غم

پیش آر تو جام جم والله که توی سرده

زان می که از او سینه صافی است چو آیینه

پیش آر و مده وعده بر شنبه و پنجشنبه