اندر آمد چو ماه در شبگیر
انَعِماللّٰه صباحگویان پیر
کُندجسمی و ساکن ارکانی
تیزچشمی و رهفرادانی
روی چون آفتاب نور اندود
جامه چون جامهٔ سپهر کبود
ناگهانی تو گفتی آمد بر
آفتابی ز حوض نیلوفر
یا مگر باغبانِ طینت من
ناگهان گشت بر بنفشه سمن
دیده چون از نهاد من پُر کرد
تا به سر دُرج جزع پر دُر کرد
گفت چون نطق پر شکر بگشاد
کُلَه خواجگی ز سر بنهاد
کیفاصبحت ای پسر خوانده
ای به زندان نفس درمانده
ای به چاه غرور مانده اسیر
بر تو نفس هواپرست امیر
خیز کاین خاکدان سرای تو نیست
این هوس خانه است جای تو نیست
چه افگنی بیهُده بساط نشاط
اندرین صد هزار ساله رباط
گر قبای بقا نخواهی سوخت
برکش از تن قبای آدم دوخت
خویشتن را ازین قفس برهان
بنما از خلیفتی برهان
باش گنجور در نشیمن خاک
ورنه بگذر از انجم و افلاک