مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۱۶

امروز بت خندان می‌بخش کند خنده

عالم همه خندان شد بگذشت ز حد خنده

پیوسته حسد بودی پرغصه ولیک این دم

می‌جوشد و می‌روید از عین حسد خنده

در من بنگر ای جان تا هر دو سلف خندیم

کان خنده بی‌پایان آورد مدد خنده

بربسته و بررسته غرقند در این رسته

تا با همگان باشد از عین ابد خنده

تا چند نهان خندم پنهان نکنم زین پس

هر چند نهان دارم از من بجهد خنده

ور تو پنهان داری ناموس تو من دانم

کاندر سر هر مویت درجست دو صد خنده

هر ذره که می‌پوید بی‌خنده نمی‌روید

از نیست سوی هستی ما را کی کشد خنده

خنده پدر و مادر در چرخ درآوردت

بنمود به هر طورت الطاف احد خنده

آن دم که دهان خندد در خنده جان بنگر

کان خنده بی‌دندان در لب بنهد خنده