به خودش کس شناخت نتوانست
ذات او هم بدو توان دانست
عقل حقش بتوخت نیک بتاخت
عجز در راه او شناخت شناخت
کرمش گفت مر مرا بشناس
ورنه کِشناسدش به عقل و حواس
به دلیلی حواس کی شاید
گوز بر پشت قبّه کی پاید
عقل رهبر ولیک تا درِ او
فضل او مر ترا برد بر او
به دلیلی عقل ره نبری
خیره چون دیگران مکن تو خری
فضل او در طریق رهبر ماست
صُنع او سوی او دلیل و گواست
ای شده از شناخت خود عاجز
کی شناسی خدای را هرگز
چون تو در علم خود زبون باشی
عارف کردگار چون باشی
چون ندانی تو سرّ ساختنش
چون توهّم کنی شناختنش
وهمها قاصر است ز اوصافش
فهمها هرزه میزند لافش
هست در وصف او به وقت دلیل
نطق تشبیه و خامشی تعطیل
غایت عقل در رهش حیرت
مایهٔ عقل سوی او غیرت
عقل و جان را مراد و مالک اوست
منتهای مرید و سالک اوست
عقل ما رهنمای هستی اوست
هستها زیر پای هستی اوست
فعل او خارج از درون و برون
ذات او برتر از چگونه و چون
ذات او را نبرده ره ادراک
عقل را جان و دل در آن ره چاک
عقل بیکُحل آشنایی او
بیخبر بوده از خدایی او
چه کنی وهم را به جُستنش حث
کی بود با قدم حدیث حدث
انبیا زین حدیث سرگردان
اولیا زین صفاتها حیران