اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه » بخش ۴۳ - دیگر پرسش گرشاسب از سرشت جهان

بپرسید بازش هنرمند مرد

که یزدان جهان را سرشت از چه کرد

بهانه چه افتاد تا کرده شد

سپهر و ستاره بر آورده شد

چنین گفت این آن شناسد درست

که گیتی همو آفرید از نخست

ولیک از پدر یاد دارم سخن

که گفت این جهان گوهری بُد زبُن

که یزدان چُنان گوهر ناب کرد

گدازیدش از تفّ و جوشاب کرد

ز جوش و تفش باد و آتش فراشت

ز عکسش که بر زد ستاره نگاشت

ز موجش همه کوهها کرد و غار

زمین از کف و چرخها از بخار

ز دانا دگر سان شنیدم درست

که یزدان خرد آفرید از نخست

خرد نقطه فرمانش پرگار کرد

و زو گوهر جان پدیدار کرد

پس از جان هیولی و این گوهران

پس از گوهران چرخ و این اختران

از آغاز بُد جنبشی کافرید

که از زیر آن گرمی آمد پدید

چو آن جنبش آرام را یار شد

از آرام سردی پدیدار شد

کجا جنبش آنجاست گرمی نهفت

چو آرام را باز سردیست جفت

ز گرمی دَرِ خشکی اندر گشاد

ز سردی که برخواست ترّی بزاد

زمان تا زمان خشکی آنگاه باز

همی تاخت ترّی ز سردی فراز

چو سردی سوی خشکی آهنگ کرد

زمین آمد اینک که خشکست و سرد

دمید آتش از خشکی و تف و تاب

ز سردی و ترّی پدید آمد آب

هم از بهر ترّی که سر برفراخت

هوا گشت و هم جفت گرمی بساخت

چو این چارگوهر به ساز آمدند

دگر ره به جنبش فراز آمدند

سبک هر چه زو بُد همه شد بخار

بلندی گرفت از بَرِ هر چهار

چو شد هفت بار آن بخار از زبر

شد این هفت چرخ از بَرِ یکدگر

پس آتش ز نو جنبش انگیخت باز

وزو هفت ره شد بخار از فراز

از آن هر بخار اختری تابناک

برافروخت از چرخ یزدان پاک

ز کیوان گرفت این چنین تا به ماه

به هر چرخ در اختری جایگاه

از آن پس دگر بیکران شد بخار

ستاره برافروخت چندین هزار

مرین گوهران راچو جنبش فتاد

ز دو پهلوی چرخ برخاست باد

از آن باد گردون به گشتن گرفت

ستاره برو ره نوشتن گرفت

سپهر و ستاره به رفتار خاست

یکی سوی چپّ و دگر سوی راست

چو این چار گوهر شد آمیخته

ز هفت و ده و دو در آویخته

نخست از زمین معدنی خاست پاک

برافراخت پس رستنی سر ز خاک

پس از رستنی گونه گون جانور

پدید آمد آمیخت با خواب و خور

پسین مردم آمد که از هر چه بود

شدش بهره و بر همه برفزود

بدو خط پرگار پیوسته شد

دَرِ آفرینش همه بسته شد

نخستین خرد بود و مردم پسین

اگر راه یزدانت باید بس این

ولیک از دگر ره شناسان هند

شنیدم هم از فیلسوفان سند

که دیگر جهان است از ما نهان

که دانا همی خواندش آن جهان

جهانی فروزنده و تابناک

که جای فرشتست و جان های پاک

ز جان وز فرشته درو هر که هست

همه در نمازند و یزدان پرست

دو تا بهره ای زو و بهری به پای

دگر بهره در سجده پیش خدای

گروهی روان ها پس آن گه ز راه

بگشتند و ، دیوان شدند از گناه

از اندازه بر پای بگذاشتند

ز یزدان به هم روی برگاشتند

ستمکارگان و آن که بُد بی ستم

بر آمیخت زین هر دو بهری به هم

چو بردند از پایگه پای خویش

نگون اوفتادند از جای خویش

ز دانش بماندند وز بندگی

به مرگی رسیدند از زندگی

پس آن گه جهان داور داد گر

درایشان سرشت آن جهان دگر

چو بایست در هر گهر کار کرد

جهانی چنین نو پدیدار کرد

از آغاز کاین چار گوهر نمود

میانشان یکی جنبش انگیخت زود

دوگونست جنبش ز بن کژ و راست

همان دایره نیز از نقطه خاست

چو گردیده شد دایره آسمان

زمین ماند چون نقطه اندر میان

ز جنبش چو گردون به رفتار گشت

ز گرمیش آتش پدیدار گشت

دگر باره نو گرمیی برفزود

هوا گشت از آن آتش تیره دود

چو ترّی ز گرمیش لختی براند

گران گشت و در زیر آتش بماند

ز سردی و خشکی زمین بهره داشت

به سردیش ترّی هوا بر گماشت

پس از سردی و ترّی هر دوان

گشاد آب و گرد زمین شد روان

چو بسته شدند این گهر هر چهار

بماندند ازین چرخها در حصار

سرشت جهان پاک از آمیختن

درآمد به هر پیکر انگیختن

ازین گوهران هیچ کاری به جای

نیاید ز بُن ، تا نخواهد خدای

کز آن گوهر این دیگر آگاه نیست

به راز خداوندشان راه نیست

جهاندار کاین چار پیوسته کرد

همه زورشان با زمین بسته کرد

که تا آن روان ها که افکنده اند

درین چار گوهر پراکنده اند

همه بر زمین شان بود پرورش

برو دارد و زآن دهد شان خورش

برد شان به هر کالبد کژّ و راست

بدارد چنان کش بود کام و خواست

از آن پس به پیغمبران آگهی

دهدشان ز راه بدیّ و بهی

پس آن جان که زی روشنی یافت راه

وز ایدر شود گشته پاک از گناه

چو از خاک یزدانش گوید که خیز

به دستش دهد نامه رستخیز

به زودی شمارش گزارد تمام

بهشتش دهد جای آرام و کام

وگر تیره جانی بود زشت کیش

همان روز چون خواند ایزدش پیش

سیه روی خیزد ز شرم گناه

سوی چینود پُل نباشدش راه

ببادفره جاودان کرده بند

در آتش به دوزخ بماند نژند

خنک آن که جانش از گنه هست پاک

بماند بهشی چو خیزد ز خاک

ز من هر چه پرسیدی از کم و بیش

بگفتم ترا چون شنیدم ز پیش

هم از فیلسوفان رومی درست

شنیدم که گیتی هوا بُد نخست

فراوان کسان آن که دانشورند

بهین طبع گیتی هوا را گِرند

هوا هست ارمیده باد از نهاد

چو جنبد هوا نام گرددش باد

هر آن جانور کش دمست از هواست

به دَم جان و تن زنده و بانواست

همه تخم در کشتها گونه گون

که ناراست افتد بود سرنگون

هوا در همه زور و ساز آورد

سَرِ هر نگون زی فراز آورد

اگر چندشان ز آب خیزد پسیچ

هوا چون نباشد نرویند هیچ

ز گردون گروهی نمایند راه

که او را نشاید بُد آن جایگاه

نگوید ورا جای دانش پرست

که برجای جانست گوید چو هست

فرازش هواییست روشن دگر

سبک سخت وز هر هوا پاکتر

ز برش ار نه چیزی دگر سان بُدی

ستاده بدی وی، نه گردان بُدی

هم از باد گردان شدست این چنین

هم از باد شست ایستاده زمین

فلک و آتش و اختر تابناک

همه در هوااند استاده پاک

بدآنسان که آهنگر کارساز

فرازد دمش نزد آتش فراز

دمادم چو باد دم افتد بهم

شود آتش از باد پیچان به دم

ز گیتی هوا بُد نخستین پدید

خدای اندرو جنبشی آفرید

چو جنبید سخت آن هوای شگفت

ببد باد و ، زان باد آتش گرفت

مرآن باد را آتش افسرده کرد

ازو آب بنشاند و گسترده کرد

چو نم دار جامه که بدهیش تاب

بیفشاریش زو بپالاید آب

کف و تیرگی هر چه ز آن آب خاست

زمین گشت اینک که در زیر ماست

پس از تف آن آتش و عکس آب

برآمد بخار و ز نو داد تاب

خدای از بخارش سپهر آفرید

ز عکسش ستاره پدید آورید

ازین پس هر آنچ از کم وز فزون

ببد یکسر از پیش گفتم که چون