عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۴

عاشقی دکان رسوایی به شهر و کو منه

بر دم شمشیر نه رو بر سر زانو منه

عشق از بازیچه بشناس، امت مجنون مباش

سر به یاد چشم جانان، در پی آهو منه

دل بود شایستهٔ دردی که از صد دل یکی

تهمت درد از برای شکوه بر هر مو منه

درد اگر آرام گیرد، دستش از دامن بدار

عافیت گر غم شود، زانوش بر زانو منه

مو به مو از درد بی درمان لبالب شو، ولی

گر بساط مرگ بستر باشدت، پهلو منه

کوه الماس ار شود شوق و تمنا در دلت

با کسی در جلوگاه دوست، عرفی، رو منه