مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۴۳

آینهٔ جان شده چهرهٔ تابان تو

هر دو یکی بوده‌ایم، جان من و جان تو

ماهِ تمام دُرست! خانهٔ دل آن توست

عقل که او خواجه بود بنده و دربان تو

روح ز روز الست بود ز روی تو مست

چند که از آب و گِل بود پریشان تو

گِل چو به پستی نشست آب کنون روشن‌ست

رفت کنون از میان آنِ من و آنِ تو

قیصر رومی کنون زنگیکان را شکست

تا به ابد چیره باد دولت خندان تو

ای رخ تو همچو ماه، ناله کنم گاه گاه

ز آنک مرا شد حجاب، عشق سخندان تو