شاه نعمت‌الله ولی » مثنویات » شمارهٔ ۳۴

گرم باش و آتشی خوش برفروز

خرقه و سجاده و هستی بسوز

صورت و معنی به این و آن گذار

دنیی و عقبی به جسم و جان گذار

جام می بگذار و ساقی را طلب

تا چو رندان مستی ای یابی عجب

بعد از آن مستی چو ما هشیار شو

عارفانه بر سر بازار شو

تا ببینی آن یکی اندر یکی

خود یکی باشی و باشی نیککی

هر کجا کنجیست گنجی در وی است

کنج دل بی گنج عشق وی کی است

هر صدف در بحر ما دُر خوشاب

باشد آن حاصل ولی از عین آب

گوهر ار جوئی درین دریا بجو

جوهر دُر یتیم از ما بجو

عین او در عین اعیان رو نمود

چون نظر فرمود غیر او نمود

یک حقیقت صد هزارش اعتبار

آن یکی باشد یکی نی صد هزار

قطره و موج و حباب و جو نگر

عین این دریای ما نیکو نگر

درصد آئینه یکی چون رو نمود

صد نمود اما به جز یک رو نبود

جامی از می پر ز می داریم ما

جرعه ای با غیر نگذاریم ما

در خرابات مغان رندان تمام

می خورند شادی سید والسلام