شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۶۳

بر سر ما اگر نهی قدمی

کرمی باشد و چه خوش کرمی

دلبرم گر جفا کند جاوید

نرسد بر دلم از او الَمی

همدمی گر دمی به دست آید

دو جهانش فدا کنم به دَمی

شادمانم به دولت غم او

با غم او چه غم خورد ز غمی

هر خیالی که نقش می بندی

چه بود بی وجود او عدمی

نپرستند بت پرستان بت

گر ببینند این چنین صنمی

سائل بزم نعمت الله شو

تا بیابی ز نعمتش نعمی