شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۱۸

ز من توحید می پرسی جوابت چیست خاموشی

بگفتن کی توان دانست گویم گر به جان کوشی

ز توحید ار سخن گوئی موحد گویدت خاموش

سخن اینجا نمی گنجد مقام تو است خاموشی

۳

تو پنداری که توحیدست این قولی که می گوئی

خدا را خلق می گوئی مگر بی عقل و بیهوشی

موحد او موحد او و توحید او چه می جوئی

من و تو کیستیم آخر به باطل حق چرا پوشی

معانی بدیع تو بیان علم توحید است

نه توحید است اگر گوئی که توحیدست فرموشی

۶

حدیث می چه می گوئی بهه ذوق این جام می در کش

زمانی همدم ما شو برآ از خواب خرگوشی

ز جام ساقی وحدت می توحید می نوشم

حریف نعمت الله شو بیا گر باده می نوشی