شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۷۴

تنها نه منم عاشق تو بلکه جهانی

گر جان طلبی هان بسپارند روانی

هر سو که نظر می کنم ای نور دو چشمم

بینم چو خودی بر سر کویت نگرانی

گر نام من ای یار بر آید به زبانت

در هر دو جهان یابم از آن نام و نشانی

خواهی که به پیری رسی ای جان ز جوانی

زنهار مکن قصد دل هیچ جوانی

این علم معانیست که کردیم بیانش

خود خوشتر از این قول که کرده است بیانی

ما نقش خیال تو نگاریم به دیده

بی نقش خیال تو نباشیم زمانی

در آینهٔ دیدهٔ سید همه بینند

آن نور که دیدیم در این دیده عیانی