شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۱۶

خیالش نقش می بندد بهه دیده

چنان نقش و چنین دیده که دیده

دو چشمم روشن است از نور رویش

به مردم می نمایم آن به دیده

خیال عارضش در دیدهٔ ما

بود نقشی بر آبی خوش کشیده

صبا در گلستان می خواند شعرم

شنیده غنچه و جامه دریده

درآمد از درم ساقی سرمست

چنان شاهی مرا مهمان رسیده

دلم آئینه گیتی نمائی است

به لطف خود لطیفش آفریده

فتاده آتشی در نی دگر بار

مگر از سیدم حرفی شنیده