شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۱۵

ما نقش خیال تو کشیدیم به دیده

خوش نقش خیالیست درین دیده بدیده

نوریست که در دیدهٔ ما روی نموده

نقشیست که بر پردهٔ این دیده کشیده

دایم دل ما بر در جانانه مقیم است

گر جان طلبد هان بسپاریم به دیده

این گفتهٔ مستانهٔ ما از سر ذوق است

خود خوشتر ازین قول که گفته که شنیده

بی عیب بود هرچه به ما می رسد از غیب

عیبش مکن ای دوست که از غیب رسیده

خوش خلق عظیمی که همه خلق برانند

صد رحمت حق باد بر اخلاق حمیده

در بندگی سید رندان خرابات

این بنده غلامیست که آن خواجه خریده