مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۱۰

بانگ برآمد ز خرابات من

چرخ دوتا شد ز مناجات من

عاقبت امر ظفر دررسید

یار درآمد به مراعات من

یا رب یا رب که چه سان می‌کند

دلبر بی‌کفو مکافات من

طاعت و ایمان کند آن کیمیا

غفلت و انکار و جنایات من

قصر دهد از پی تقصیر من

زله دهد از پی زلات من

جوش نهد در دل دریا و کوه

از تبش روز ملاقات من

گر نبدی پرده خیالات خلق

سوخته بودی ز خیالات من

در سپه جان زندی زلزله

طبل و علم نعره و هیهات من

در افق چرخ زدی شعله‌ها

نیم شبان آتش میقات من