شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۰۹

ز سودای سر زلفت پریشانم به جان تو

محبان تو بسیارند از ایشانم به جان تو

اگر لطفت کند رحمت مرا از خاک بردارد

نثار و پیشکش جان را بر افشانم به جان تو

به هر حالی که می باشم نباشم بی خیال تو

وگر بی تو دمی بودم پشیمانم به جان تو

دلم خلوتسرای تست غیری در نمی گنجد

کجا گنجد چو غیر تو نمی دانم به جان تو

به کفر زلف تو ایمان من آوردم به جان و دل

سر موئی نمی گردم مسلمانم به جان تو

اگر بلبل ثنای گل دو روزی در چمن گوید

منم مداح تو کز جان ثنا خوانم به جان تو

اگر رند خوشی جوئی به میخانه گذاری کن

حریف نعمت الله شو که من آنم به جان تو