شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۹۴

حال من از آن نرگس مستانه طلب کن

راز دلم از سنبل جانانه طلب کن

در صومعه باری نتوان یافت حضوری

ای یار حضور از در میخانه طلب کن

آن چیز که از عالم صدساله ندیدی

از یک نظر عاشق دیوان طلب کن

در کنج دلم گنج غم عشق دفین است

گنج ار طلبی در دل ویرانه طلب کن

جان باختن از عاشق بیدل طلب ای دوست

مردانگی از مردم مردانه طلب کن

سوز دل دلسوختهٔ آتش عشقش

در سینهٔ شمع و دل پروانه طلب کن

چون مردمک دیدهٔ دریا دل سید

در دیدهٔ ما در شو و دردانه طلب کن