شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۶۸

من به او زنده توئی زنده به جان

این چنین زنده نباشد آن چنان

نوش کن آب حیات معرفت

تا چو خضر زنده مانی جاودان

صورت و نقشی که آید در نظر

چو خیال اوست بر چشمش نشان

ساقیم مست است و جام می به دست

در سرابستان جان عاشقان

موج و دریا نزد ما هر دو یکیست

یک حقیقت در ظهور این و آن

جملهٔ اشیاء نشان نام اوست

گرچه او را نیست خود نام و نشان

گفتهٔ سید حیات جان ماست

لاجرم در جان ما باشد روان