شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۳۴

رحمتی کن بر دل و بر جان من

بوسه ای ده بر لب جانان من

مو به مو زلفت پریشان کرده ای

کفر زلفت می برد ایمان من

عشق تو گنج است و دل ویرانه ای

جای آن کنج دل ویرانه من

صاف درمان گر نباشد فارغیم

دُرد درد دل بود درمان من

پیش تو جان را مجال هست نیست

جان چه باشد تا بگویم جان من

در خرابات مغان رندان تمام

می خورند و می برند فرمان من

مجلس عشق است و ساقی در نظر

نعمت الله میر سرمستان من