شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۸۷

تا خیال روی او بر دیده نقشی بسته ایم

با خیالش روز و شب در گوشه ای بنشسته ایم

نور چشمست او از آن در دیده اش بنشانده ایم

تا نبینندش در خلوتسرا بربسته ایم

همدم جامیم و با ساقی نشسته روبرو

عهد با او بسته ایم و عهد او نشکسته ایم

در خرابات مغان با عاشقان همصحبتیم

رند سرمستیم از دنیی و عقبی رسته ایم

عشق ما و نعمت الله جاودان باهم بود

از ازل پیوسته ایم و تا ابد بگسسته ایم