شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۷۳

به حمدالله که من امروز از بند بلا جستم

به دام عشق افتادم ز دست عقل وارستم

چنان حیران ساقیم که جام از می نمیدانم

چنان مستم که از مستی نمی دانم که من مستم

چو گشتم از فنا فانی چه می جوئی بقای من

چو من مستغرق اویم چه دانم نیست از هستم

اگر چه ذره ای بودم رسیدم تا به خورشیدی

اگرچه قطره ای بودم ولی با بحر پیوستم

مگر من شیشهٔ تقوی زدم بر سنگ قلاشی

که شد مشهور در عالم که توبه باز بشکستم

خراباتست و من سرمست و ساقی جام می بر دست

به جز ساقی سرمستان که می گیرد دگر دستم

ندیم بزم آن شاهم حریف نعمت اللهم

کناری کردم از عالم میان در خدمتش بستم