شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۵۸

بر در میخانه مست افتاده ام

سر به پای خم می بنهاده ام

در خرابات مغان مستانه باز

خوش در میخانه را بگشاده ام

جانسپاری می کنم در راه عشق

هرچه فرماید به جان استاده ام

در نظر روشن بود چون نور چشم

آبروی اشک مردمزاده ام

دامن همت نیالودم به غیر

پاک پاک است دامن سجاده ام

گوهر من باشد از دُر یتیم

تا نپنداری که من بیجاده ام

بندهٔ سید شدم از جان و دل

لاجرم از کائنات آزاده ام