شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۳۶

روشن است از نور رویش چشم مست سیدم

می زنم دستی در این دستان به دست سیدم

سیدم ساقی رندان است و من مست خراب

در میان باده نوشان می پرست سیدم

چون سر زلف بتان خواهم که پشتش بشکند

هر که خواهد یک سر موئی شکست سیدم

سر سید هر که می خواهد بگو از من بپرس

زان که من واقف ز حال نیست و هست سیدم

عشق سید در دلم بنشست چون سلطان به تخت

من ز جان برخواستم پیش نشست سیدم

عاشقان مستند از جام شراب عشق او

من به جان جمله سرمستان که مست سیدم

نعمت الله در نظر نقش خیالی می کشد

با چنین نقش خیالی پای بست سیدم