شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۳۱

مدتی شد که به جان در پی جانان خودم

درد دل می طلبم طالب درمان خودم

مجمع اهل دلان زلف پریشان من است

من سودازده هم بی سر و سامان خودم

در نظر آینه می آرم و خود می نگرم

ناظر لطف خداوندم و حیران خودم

من اگر عاقلم و عاشق و مخمورم و مست

غیر را کار به من نیست که من ز آن خودم

به خرابات کنم دعوت رندان شب و روز

رهبر کاملم و مرشد یاران خودم

ساکن کوی خراباتم و سرمست مدام

همدم جامم و ساقی حریفان خودم

میر مستانم و فرماندهٔ بزم عشقم

سید خویشتن و بندهٔ فرمان خودم