شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۸۶

بیا که عاشق مستیم و همدمان موافق

بیار جام شرابی بده به عاشق صادق

دوای صاف نخواهیم دُرد درد بیاور

که جان خستهٔ ما راست دُرد درد موافق

حضور شاهد غیب است وسرخوشان موحد

سخن ز وحدت ما گو مگو حدیث خلایق

امیر بزم جهانیم و شاه ما ساقی است

چه جای لیلی و مجنون چقدر عذرا و وامق

برای دیدن یار است دیده ها همه بینا

ز بهر ذکر حبیب است زبانها همه ناطق

اگر نه مرد مجازی نگر تو از سر تحقیق

حقیقت همه حقست نزد اهل حقایق

درون خلوت سید وثاق اوست همیشه

اگرچه نیست خرابه در او نشیمن و لایق