شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۶۳

وش مطربیست عشقش بنواخت باز سازش

آسوده جان عشاق از ساز دلنوازش

خواهی که بازیابی رمزی ز راز معشوق

می باش عاشقانه با محرمان رازش

جانی که نو نیاز است جانان به جان گدازد

یا رب که آفرین باد بر جان نو نیازش

ساقی به صاف درمان ما را علاج می کن

باز آ به دُرد دردش خوش خوش دوا بسازش

آن یار نازنینم زارم گذاشت بازم

شکرانه جان ببازم گرآورند بازش

جام جم است عالم پر می ز خم وحدت

نوشم می حقیقت از ساغر مجازش

ذوقیست عاشقان را با جان نعمت الله

ذوق خوشی طلب کن از جان پاکبازش