شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۵۵

عشق آمد و جام می به دستش

جانم به فدای چشم مستش

برخواست بلا و فتنه بنشست

از قد بلند و زلف پستش

بنشست به تخت دل چو شاهی

یا رب چه خوشست این نشستش

صد توبه به یک کرشمه بشکست

سرمستی چشم می پرستش

ای عقل برو که عشق سرمست

عهد من و توبه هم شکستش

در مذهب عشق هیچ بد نیست

نیک است هر آنچه عشق هستش

رندیم و حریف نعمت الله

سر بر قدم و به دست دستش