شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸۳

صبحدم شد آفتابی آشکار

عالمی در رقص آمد ذره وار

غیر او نقش خیالی بیش نیست

عقل گو نقش خیالی می نگار

گر کناری گیری از خود در میان

یار خود بینی گرفته در کنار

عشق بازی کار بیکاران بود

عاقلش با کار بی کاران چه کار

آب رو می نوش از جام حباب

آن یکی در هر یکی خوش می شمار

صدهزار آئینه پیش خود بنه

معنیش یک بین به صورت صد هزار

نعمت الله ما و سید آفتاب

شمس با ماه است و ماهش پرده دار