شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۲

بیا با یوسف کنعان به سر بر

چو ما با او در این زندان به سر بر

به دلبر دل سپار و جان به جانان

خوشی در خدمت جانان به سر بر

چه گردی گرد اغیاران شب و روز

به جز یاران و با یاران به سر بر

برابر دار تا سردار گردی

به سرداری به سرداران به سر بر

به سوی ما بیا و آب و جو

درین دریای بی پایان به سر بر

دمی با زاهد مخمور بنشین

بیا با میر سرمستان به سر بر

خرابات است و ساقی نعمت الله

توهم با سید رندان به سر بر