شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۲۵

آتشی در نهاد جان افتاد

جان بیچاره در فغان افتاد

شمع عشقش چو بر کشید علم

سوخت پروانه پرزنان افتاد

عقل مخمور منع ما می کرد

مست می رفت در مغان افتاد

هر که از چشم ما فتاد فتاد

نه دو روزی که جاودان افتاد

سرو قدی که سر ز ما پیچد

در چمن قدش از میان افتاد

مرغ دل دید دانهٔ خالش

باز در دام زلف از آن افتاد

ناوک آه عاشق سرمست

هر چه انداخت بر نشان افتاد

از لب او حدیث می گفتم

سخنم ناگه از دهان افتاد

سیدم اوفتاد مستانه

چه توان کرد آن چنان افتاد