شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۹۳

خیال او به هر نقشی برآید

به هر آئینه روئی می نماید

برد خلقی و می آرد همیشه

از آن عالم به یک حالی نپاید

جهان روشن شود از نور رویش

اگر آن آفتاب ما برآید

چنین میخانه و رندان سرمست

کسی مخمور اگر ماند نشاید

به نور او جمال او توان دید

حجاب از چشم ما گر برگشاید

به شادی روی ساقی نوش کن می

که می عمر عزیزت می فزاید

به عشقش نعمت الله میرمستان

سرودی عاشقانه می سراید