شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۷۱

جیب شب آفتاب چون بگشود

از گریبان روز رو بنمود

شب امکان خیال بود نماند

هست روز و وجود خواهد بود

غیر او نیست ور تو گوئی هست

او به خود دیگران به او موجود

عقل چون شب برفت و روز آمد

خاطر ما از این و آن آسود

یک حقیقت که آدمی خوانند

گه ایاز او به نام و گه محمود

عالمی را به رقص آورده

قول مستانه ای که او فرمود

نعمت الله گرد نقطهٔ دل

همچو پرگار دایره پیمود