شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۶۸

صبحدم آفتاب رو بنمود

زهره و مشتری چه خواهد بود

خانه تاریک بود روشن شد

نور چشمی به ما عطا فرمود

آفتابی درآمد از در ما

در دولت به روی ما بگشود

جام گیتی نما به ما بخشید

در چنین آن چنان به ما بنمود

آتش عشق عود جانم سوخت

عود آتش شد و نماندش دود

دامن خود بگیر ای عارف

تا بیابی ز خویشتن مقصود

بزم عشق است و سیدم سرمست

هرکه آمد به مجلسش آسود