شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۴

هوای درد بی درمان که دارد

سر سودای بی سامان که دارد

رفیق راه بی پایان که جوید

خیال مجلس جانان که دارد

همه کس طالب آنند و ما هم

ازین بگذر ببین تا آن که دارد

چو کفر زلف او دین و دلم برد

نظر بر خاطر ایمان که دارد

مرا مهمان جان است او شب و روز

چنین شاهی بگو مهمان که دارد

قدح گردید اکنون نوبت ماست

درین دوران چنین دوران که دارد

به عشقش چون مجال خود ندارم

بگو پروای خان و مان که دارد

چو من از جان و دل کردم تبرا

غم از دشوار و از آسان که دارد

هوس دارم که جان خود ببازم

ولی سید نظر بر بان که دارد