مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۲۸

گرچه بسی نشستم در نار تا به گردن

اکنون در آب وصلم با یار تا به گردن

گفتم که تا به گردن در لطف‌هات غرقم

قانع نگشت از من دلدار تا به گردن

گفتا که سر قدم کن تا قعر عشق می‌رو

زیرا که راست ناید این کار تا به گردن

گفتم سر من ای جان نعلین توست لیکن

قانع شو ای دو دیده این بار تا به گردن

گفتا تو کم ز خاری کز انتظار گل‌ها

در خاک بود نُه مَه آن خار تا به گردن

گفتم که خار چه بود کز بهر گلستانت

در خون چو گل نشستم بسیار تا به گردن

گفتا به عشق رستی از عالم کشاکش

کان جا همی‌کشیدی بیگار تا به گردن

رستی ز عالم اما از خویشتن نرستی

عار است هستی تو وین عار تا به گردن

عیاروار کم نه تو دام و حیله کم کن

در دام خویش ماند عیار تا به گردن

دامی است دام دنیا کز وی شهان و شیران

ماندند چون سگ اندر مردار تا به گردن

دامی است طرفه‌تر زین کز وی فتاده بینی

بی‌عقل تا به کعب و هشیار تا به گردن

بس کن ز گفتن آخر کان دم بود بریده

کز تاسه نبود آخر گفتار تا به گردن