شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۰

دل که بی دلبر بود بی جان بود

خوش بود جانی که با جانان بود

نور او در دیدهٔ ما رو نمود

گرچه از چشم شما پنهان بود

کنج دل گنجینهٔ عشق ویست

جای گنجش در دل ویران بود

هر که دید آئینهٔ گیتی نما

بر جمال خویشتن حیران بود

ذوق ما از عقل می پرسی مپرس

این کسی داند که او را آن بود

کشتهٔ او زندهٔ جاوید شد

پیش او مردن مرا آسان بود

نعمت الله در خرابات مغان

ساقی سرمست می نوشان بود