ترک سرمستی مرا دامن کشانم میکشد
باز بگشوده کنار و در میانم میکشد
در کش خود می کشد ما را به صد لطف و کرم
گه چنینم مینوازد گه چنانم میکشد
کی کشد ما را ، چو لطفش میکشد ما را به ناز
عاشق مست خرابم کش کشانم میکشد
از بلای عشق او چون کار ما بالا گرفت
از زمین برداشته بر آسمانم میکشد
میکشم نقش خیالش بر سواد چشم خود
زانکه این نقش خیال او روانم میکشد
جذبهٔ او می رسد خوش می کشد ما را به ذوق
در کشاکش اوفتادم چون دوانم میکشد
نعمتالله جمله عالم را به سوی خود کشید
جان فدای او که عشق او به جانم میکشد