شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۶

نعمت الله جان به جانان داد و رفت

بر در میخانه مست افتاد و رفت

آفتابش از قمر بسته نقاب

آن نقاب از روی خود بگشاد و رفت

بود استادی به شاگردان بسی

کرد شاگردان همه استاد و رفت

در خرابات مغان مست و خراب

سر به پای خم می بنهاد و رفت

او خلیفه بود در بغداد تن

رخت را بربست از بغداد و رفت

عارفانه در جهان صد سال بود

نی چو غافل داد جان بر باد و رفت

سید ما بود ظاهر شد نهان

بندگان را جمله کرد آزاد و رفت