شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۰

دل ز جان بگذشت و جانان بازیافت

ترک یک جان کرد و صد جان بازیافت

بست زُناری ز کفر زلف او

مو به مو اسرار ایمان بازیافت

خویش را در عشق او گم کرده بود

تا که از لطف خدا آن بازیافت

دُردِ دَردِ عشق او بسیار خورد

لاجرم در دَرد، درمان بازیافت

گنج او در کنج دل می جست جان

گرچه مشکل بود آسان بازیافت

گِرد میخانه همی گشتی مدام

یار خود در بزم رندان بازیافت

نعمت الله چون به دست او فتاد

سید سرمست مستان بازیافت