شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۶

هر چه پیدا و هر چه پنهان است

جمله در یک وجود انسان است

طلب آن اگر کنی ای دوست

از خودش می طلب که این آن است

کنج دل گنج خانه عشق است

خانه بی گنج کنج ویران است

عاشقانه به ذوق می نالم

در دلم درد و عشق در جان است

کفر زلفش به جان خریدار است

هر که او بنده ی مسلمان است

عاشق ار جان فدای جانان کرد

جان فدایش کنم که جانان است

در خرابات سید سرمست

ساقی بزم می پرستان است