شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۸

حالیا دور قمر دوران ماست

جام می در دور و این دور آن ماست

رونقش میخانه ها خواهد فزود

زآنکه وقت ذوق سر مستان ماست

دست ما چون آستین دست اوست

هر کجا دستیست آن دستان ماست

می کشد ما را و می گوئیم شکر

می برد دل منتش بر جان ماست

هر کجا سیبی است بی آسیب نیست

سیب بی آسیب از بستان ماست

اینکه می پرسی تو از برهان ما

مستی رندان ما برهان ماست

مجلس عشقست و ما سرمست وی

نعمت الله از دل و جان آن ماست