شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۲

جان ما با ما در این دریا نشست

یار دریا دل خوشی با ما نشست

از سر هر دو جهان برخاست دل

بر در یکتای بی‌ همتا نشست

در خرابات مغان ما را چو یافت

مجلسی خوش دید خوش آنجا نشست

چون سر دار فنا دار بقا است

بر سر دار آمد و از پا نشست

ما و ساقی خوش به هم بنشسته ‌ایم

خوش بود با مردم دانا نشست

زاهد مخمور زیر افتاد و شد

عاشق مست آمد و بالا نشست

سید ما نور چشم مردم است

لاجرم بر دیدهٔ بینا نشست