میفروشم راحت و عشق ستمگر میخرم
میدهم روز خوش و آسیب اختر میخرم
ای که باز افکندهای در تیغ کاه رغبتم
گر متاع غم بود بگشا که اکثر میخرم
در سرشت من قبول شیوهٔ انکار نیست
سادهلوحم هر جه بفروشند یک سر میخرم
ترک جان تلخ کام است و شکر خواب عدم
جام زهری میفشانم تنگ شِکّر میخرم
او به خونم گرم و من زین شادمان کز شکر قتل
صد ره از وی خون خود در روز محشر میخرم
نیست غم کز درد هجران شهپرم بر خاک ریخت
اینک از جبریل شوقت باز شهپر میخرم
هر متاعی کز نگاهش میخرم در روز وصل
مینشینم گوشهای وز خود مکرر میخرم
عرفی آوردم متاعی کو ترازو غم کجاست
آن متاعی کس مَخَرَّد با جان برابر میخرم