غوکی در جوار ماری وطن داشت، هرگاه که بچه کردی مار بخوردی، و او بر پنجپایکی دوستی داشت. بهنزدیک او رفت و گفت: ای بذاذر، کار مرا تدبیر کن که مرا خصم قوی و دشمن مستولی پیدا آمده ست، نه با او مقاومت میتوانم کردن و نه از اینجا تحویل، که موضع خوش و بقعت نزه است، صحن آن مرصع به زمرد و مینا و مکدل به بسد و کهربا
آب وی آب زمزم و کوثر
خاک وی خاک عنبر و کافور
شکل وی ناپسوده دست صبا
شبه وی ناسپرده پای دبور
پنجپایک گفت: «با دشمن غالب توانا جز به مکر دست نتوان یافت، و فلان جای یکی راسوست؛ یکی ماهی چند بگیر و بکش و پیش سوراخ راسو تا جایگاه مار میافگن، تا راسو یگانیگان میخورد، چون بهمار رسید ترا از جور او باز رهاند» غوک بدین حیلت مار را هلاک کرد. روزی چند بران گذشت. راسو را عادت باز خواست، که خوکردگی بتر از عاشقی است. بار دیگر هم بهطلب ماهی بر آن سمت میرفت، ماهی نیافت، غوک را با بچگان جمله بخورد.