عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۰

دلی دارم که می جوشد ز هر مو چشمهٔ خونش

نه آن خونی که بتوان از گرستن داد بیرونش

به افسون می کند آلوده درد عافیت بخشم

بیا ای مرگ و آزادی ببخش از ننگ افسونش

ز گلگون کی نهد منت به دوش کوهکن شیرین

که ساق عرش غیرت می برد بر پای گلگونش

اگر در جلوه گاه حسن آید عشق بی پرده

شود معلوم بر لیلی، که لیلی بود مجنونش

نمی دانم چه امیدم به آن لب هاست، می دانم

که دارد خنده بر امید من، لب های میگونش

به تیر غمزه اش نازم که صد جا بشکند در دل

به دست معجز عیسی اگر آرند بیرونش

چنان حسن قبولی در ملامت نیست عرفی را

که هر ساعت در آغوش آورد بیدادگر دونش