بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۷۰

ز دستگاه مبر زحمت گرانجانی

مکش روانی از آب ‌گهر به غلتانی

خوش آن نفس‌که چو معنی رسد به عریانی

چو بوی ‌گل ز بهارش لباس پوشانی

به نظم و نثر مناز از لطافت تقریر

زبور معجزه‌ای دارد از خوش الحانی

کمال نغمه در اینجا بقدر حنجره است

ادا کنید به خواندن حق سخندانی

سخن خوش است به‌ کیفیتی ادا کردن

که معنی آب نگردد ز ننگ عریانی

حریف مردم بد لهجه بودن آسان نیست

کسی مباد طرف با عذاب روحانی

در اپن هوسکده درس خموشیت اولی‌ست

که بر وقارنویسی برات نادانی

خدای را مپسند، ای بهار رنگ عتاب

شکست آینهٔ دل به چین پیشانی

تغافلت عدم آواره‌ کرد عالم را

مگر به ‌گردش چشم این عنان بگردانی

مسیح موج زند تا تبسم آرایی

جنون بهارکند زلف اگر برافشانی

نشاط با دل آزرده‌ام نمی‌سازد

به روز زخم ‌کند خنده‌اش نمکدانی

خطای فکر اقامت به خود مبند اینجا

که درس عمر روانست و سکته می‌خوانی

به تیغ قطع نشد انتظار ما بیدل

هنوز نامه سیاه است چشم قربانی