بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۶۲

برداشتن دل ز جهان کرد گرانی

کز پیری‌ام آخر به خم افتاد جوانی

مهمیز رمی نیست چوتکلیف تعلق

نامت نجهد تا به نگینش ننشانی

ای بیخبر از ننگ سبکروحی عنقا

تا نام تو خفت کش یادی‌ست گرانی

سر پنجهٔ تسخیر جهانت به چه ارزد

دست تو همان ست کشه دامن نفشانی

بر هرکه مدد کرده‌ای از عالم ایثار

نامش به زبان گر ببری بازستانی

سطر نفس و قید تٲمل چه خیال است

هر چند بمیری ‌که تواش سکته نخوانی

هر جات بپرسند ز تمثال حقیقت

باید نسب حرف به آیینه رسانی

آب است تغافل به دم تیغ غرورش

یارب‌که ز خونم نکند قطع روانی

تحقیق تو خورشید و جهان جمله دلایل

پیداست چه مقدار عیانی که نهانی

هرکس به حیال دگر از وصل تو شادست

هنگامهٔ ‌کنج دهن و موی میانی

کیفیت آن دست نگارین اگر این است

طاووس کند گل مگسی را که برانی

ای موج‌ گهر آب شو از ننگ فسردن

رفتند رفیقان و تو در ضبط عنانی

بیدل اثر نشئهٔ نظم تو بلندست

امید که خود را به دماغی برسانی