مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۳۱

رازِ تو فاش می‌کنم صبر نماند بیش از این

بیش فلک نمی‌کشد دردِ مرا و نی زمین

این دلِ من چه پُرغم است وآن دلِ تو چه فارغ است

آن رخِ تو چو خوب‌چین وین رخِ من پُرَست چین

تا که بسوزد این جهان چند بسوزد این دلم

چند بُوَد بُتا چُنان چَند گَهی بُوَد چِنین

سِر هزارساله را مستم و فاش می‌کنم

خواه ببند دیده را خواه گُشا و خوش ببین

شورِ مرا چو دید مَه آمد سوی من زِ رَه

گفت مَده زِ من نشان یارِ توایم و همنشین

خیره بِمانْد جانِ من در رخِ او دَمی و گفت

ای صَنم خوش خوشین، ای بُتِ آب و آتشین

ای رُخِ جان فزای او بهرِ خدا همان همان

مُطرب دلربای من بهرِ خدا همین همین

عشق تو را چو مَفرَشَم آب بزن بر آتشم

ای مَهِ غیبِ آن جهان در تبریز شمسِ دین