بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۷۲

به مطلب می‌رساند وحشت از آفاق ورزبدن

که دارد چیدن دامن درین گلزار گلچیدن

به غفلت نقد هستی صرف سودای خطا کردم

به رنگ سایه‌ام سر تا قدم فرسوده لغزیدن

ز دست خودنمایی می‌کشم چندین پریشانی

چو بوی گل ز گلزارم جدا افکند بالیدن

سیه‌بختم دگر از حاصل غفلت چه می‌پرسی

به‌رنگ سایه روز روشنم شب کرد خوابیدن

چنانم ناتوان در حسرت شوق گرفتاری

که نتوانم به ‌گرد خاطر صیاد گردیدن

به مردن نیز حسرت صورخیز است از غبار من

نفس دزدیده‌ام اما ندارم ناله دزدیدن

مقابل کرده‌ام با نقش پایی جبههٔ خود را

درین آیینه شاید روی جمعیت توان دیدن

شکست خاطر نازک مزاجان چاره نپذیرد

که موی کاسهٔ چینی بود مشکل تراشیدن

چه دانی رمز دریا گر نداری گوش گردابی

که‌ کار خار و خس نبود زبان موج فهمیدن

اگر از معنی آگاهی بساز ای دل به حیرانی

که از آیینه‌ها دشوار باشد چشم پوشیدن

ادب پروردهٔ تسلیم دیرستان انصافم

دل آتشخانه‌ای دارد که می‌باید پرستیدن

مرا بیدل خوش آمد در طریق خاکساریها

چو تخم آبله در زیر پای خلق بالیدن