بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۱۰

نه تنها ناامید وصل یارم دورم از دل هم

زبس حرمان نصیبم پیش من لیلی‌ست محمل هم

حضور عافیت از فکر خویشم برنمی‌آرد

درین بحر جنون آشوب گردابست ساحل هم

بهار عشق گلگلشت به خون غلتیدنی دارد

شهادت گر نباشد می‌توان گردید بسمل هم

چه لازم تهمت آلود حنای بیغمی بودن

اگر مطلوب آرام است دارد پای درگل هم

مباد افسردنی دامان جولان طلب گیرد

درتن وادی بیا منشین ‌که در راه است منزل هم

خوشت باد ای تمنا بسمل پرواز بیرنگی

ا‌گر همت پر افشانست مشکل نیست مشکل هم

غبار غیر رنگی بود ازگلزار یکتایی

ز حیرتگاه حق بیرون نبردم راه باطل هم

نگه را ربط عینک مانع جولان نمی‌باشد

گذ‌شتن‌گر بود منظور مهمیزی‌ست حامل هم

ز بی آرامی ساز نفس آواز می‌آید

که جای یکنفس راحت ندارد گوشهٔ دل هم

من و آن مطلب نایاب‌ کز جوش تقاضایش

خروشی می‌گشاید لب‌ که آگه نیست سایل هم

ترحم نیست غافل بیدل از یاد شهید من

ز جوهر در عرض خفته‌ست اینجا تیغ قاتل هم