بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۶۶

باز دل مست نوایی‌ست که من می‌دانم

این نوا نیز ز جایی‌ست‌که من می‌دانم

محمل و قافله و ناقه درین وحشتگاه

گردی از بانگ درایی‌ست‌که من می‌دانم

خونم آخر به‌ کف پای‌ کسی خواهد ریخت

این همان رنگ حنایی‌ست‌که من می‌دانم

چشم واکردم و توفان قیامت دیدم

زندگی روز جزایی‌ ست ‌که من می‌دانم

آب‌گردیدن و موجی ز تمنا نزدن

پاس ناموس حیایی‌ست که من می‌دانم

نیست راهی که به‌کاهل‌قدمی‌طی نشود

پای خوابیده عصایی‌ست که من می‌دانم

در مقامی که بجایی نرسد کوششها

ناله اقبال رسایی‌ست که من می‌دانم

ساز تحقیق ندارد چه نگاه و چه نفس

سر این‌رشته بجایی‌ست که من می‌دانم

طلبت یأس تپیدن هوس عشق وفاست

کار دل نام بلایی‌ست که من می‌دانم

ای غنا شیفته با ‌این دل راحت محتاج

فخر مفروش گدایی‌ست که من می‌دانم

عشق زد شمع‌ که ای سوختگان خوش باشید

شعله هم آب بقایی‌ست که من می‌دانم

حیرتم سوخت ‌که از دفتر عنقایی او

جهل هم نسخه‌ نمایی‌ست‌ که من می‌دانم

بود عمری به برم دلبر نگشوده نقاب

بیدل این نیز ادایی‌ست که من می‌دانم